یک عادتی دارم. وقتی موضوعی ذهنم رو به خودش، از این جهت که ناراحتم کنه یا حالت غصهای به سراغم بیاره، مشغول میکنه، میرم عکسهای قدیمیترم رو نگاه میکنم. عکسهای 20 سالگی مثلا. و از اون به بعد. یا قبلتر. نمیدونم دنبال چی می گردم. چی میخوام پیدا کنم توی اون چهرهای که متعلق به چند سال قبله. توی اون چشمها. رنگ و آب پوست و لاغری و چاقی چهره. انگار دنبال سیر خودم توی عکسها میگردم. مثل اینکه برق نگاهی وجود داشته و حالا از بین رفته. و اون وقت به خودم نهیب بزنم که اون موقع هم خیلی چیزها سر جایش نبود ولی برقی وجود داشت. یا از طرف دیگه بالعکس، به خودم یادآوری کنم همیشه بدبختی و رنج و نرسیدن بوده. که به خودم بگم ببین چه روزهایی داشتی، بود، گذشت. با هدف نتیجهگیری از چیزی میرم سراغشون اما داستان کمکم محو میشه. کمکم تمرکزی روش باقی نمیمونه. کمکم اصلا فراموشم میشه چرا اومدم سراغ عکسها. انگار میخواستهم یک سوگواری انجام بدم و اونطور که دلم خواسته بوده پیش نرفته. همونطور که خانم ب میگه. کاری که ذهنم وقتی با مسئلهی ناراحت کنندهای روبرو میشم عادت به انجامش پیدا کرده و باید سعی کنم این مدل همیشگی رو تغییر بدم. این مدل به درد نخور زیر و رو کشیدن گذشتهها.
بعد از مدتها، اومدم و سر زدم به یکسری وبلاگهایی که میشناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونهای که مسافراش برنگشتهن و همهچیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفتهان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگهای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدمهایی که هنوز مینوشتند. تاریخ آخرین نوشتهشان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدمها پایینترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم.
بعد، یکسر به مدیریت کاربری اینجا زدم، بعد از کمی چرخیدن، یکراست رفتم سراغ نوشتههای پیشنویس. از اول شروع کردم به خوندن. دیدم چه همه حسهای فراموش شدهای. چه همه فکرهای رها شدهای. چه همه تجربههایی که با این اندازه از جزئیات فراموش کرده بودم. و چقدر خوب که ثبتشون کرده بودم با نوشتن. چه لطف بزرگی در حق خودم میکردم با نوشتن جزئیات اتفاقات مهم و احساس خودم در برابرشون. شاید نه همهاش به خاطر مسئلهی یادآوری. که موقع خوندن بعضی جملهها با خودم کلنجار میرفتم که ادامه بدم؟ یا نه؟ بلکه دیدن سیر گذار و گذر آدمی. و نه به این معنی که فراموش کرده باشمشون صرفا. بلکه دیدن تغییرات و تحولات مواجههام با اتفاقات.
( داشتم میافتادم تو معادلات مجهول ذهنم موقع نوشتن که مدام با خودم مسئله مطرح میکردم و بعد، سعی در پیدا کردن جواب منطقی براش بودم، و باز همین نوشتن، یادم آورد که چقدر موقع یادداشت کردن، درگیر این دالونهای پیچ در پیچ ذهنم میشم. که چقدر کار نوشتن رو سخت میکردن، اما در عوض باعث بهتر شناختن خودم میشد. )
پینوشت : هنوز هم مثل سالهای مدرسه، اگر مدتی چیزی ننویسم، دستخطم زشت میشه. همینطور که وقتی مدتی وبلاگنویسی نکنم، نوشتن انگار از یادم میره. اما، فراموشی اینجا گویی تیر در قلب خودم زدنه!
جزء اون دسته آدمهایی بودم و شاید هنوز هم هستم که یه پایان تلخ رو به تلخی بیپایان ترجیح میدادم. برعکس اطرافیانی که انگار طاقتش رو نداشتند. یک ترسی همیشه زیر پوستهامون بود. وقتی موضوعی در اختیار من نبود، من هم محکوم به تحمل تلخی بیپایان میشدم و کمکم ترس زیر پوست من هم میرفت. محتاط میشدم و دلسوز. اما امروز فکر میکردم به پایانهای تلخ. دیدم پایان تلخ هم میتونه بعد از خودش یه تلخی بیپایان به بار بیاره. صرفا تموم نمیشه که بره. اثرات تموم شدنش شروع به کار میکنن و باز هم جونت رو میخورن. انگار نهایتش باز هم آدمی تنهاست با دردی که دارد. شاید فرقش اینه که تو این مرحله باید یاد بگیری باهاش چجوری زندگی کنی و چجوری به زندگی برگردی. چیزی رو بخوای، تلاش کنی، ذوق کنی، بدو بدو کنی و انگیزه داشته باشی براش. اما زمونه خیلی وقته که طوری شده که همینم میتونه به راحتی پودر کنه و ببره هوا.
فراموش میکنم. خیلی چیزها رو. نقطه قوتم تبدیل به نقطه ضعفم شده. حتی وقتی از دیروزم، یا از صبحی که گذشت سوال میپرسن خیلی باید بشینم فکر کنم تا ببینم واقعا جواب سوال چی هست. اما خب آدمها همون لحظه از من جواب میخوان و من پشت سر هم جوابهایی ردیف میکنم که دونه دونه با هم به غلط بودنش پی میبریم. یاد اول دبیرستان افتادم که برای دیدن کسی کلی برنامهریزی کرده بودم و هیجان داشتم و وقتی دیدمش، سوالی ازم پرسید و من با همه تمرینهایی که کرده بودم ذهنم خالی شده بود. سرم رو انداخته بودم پایین که به جواب سوال فکر کنم و طرف مقابل بعد از چند ثانیه سرش رو آورد پایین و گفت خیلی ممنون! و رفت! تا روزها خودم رو سرزنش میکردم بابتش و دلم میخواست حتی شده به طرز مسخرهای جبران کنم. مورد دیگهای که به خاطرم نمیاد اینه که خاطرهها انگار خیلی دور شدهان. یادم نمیاد چه سالی اتفاق افتادن. چند روز پیش توی گروهی بچهها عکسهایی فرستادن از کلاسهای گردشگری و هرچی به ذهنم فشار آوردم آخر سر مطمئن نشدم که من دقیقا چه سالی این کلاسها رو میرفتم. برام مثل خاطرات خوشی بودن که سالها پیش تجربهشون کرده بودم. یا مثلا به راحتی یادم نمیاد که سفر شیراز چه سالی اتفاق افتاد. موضوع دیگه، اینه که همه چیز خیلی خیلی دور به نظر میان. انگار تو یک گذشتهای اتفاق افتادن که حالا خیلی ازش دور شدیم و انگار قرار نیست حالا حالاها به اون روزها برگردیم. عکسهای اصفهان رو که نگاه میکنم فکر میکنم دو سه سال پیش بود که با پری و فروغ رفتیم. اما یادم میاد که همین چند ماه گذشته اتفاق افتاد. و موضوع اینه که از همه چیز این چند سال اخیر، تنها یک کلیاتی به خاطرم مونده. جزئیات یا پودر شدن و از خاطرم رفتهان یا گاهی از شانس، جرقهای توی ذهنم میزنه و به یادم میاره. اینه که بعضی مواقع خوندن نوشتهها کمک میکنه جزئیات به خاطرم بیان. که البته الان تقریبا این کار رو انجام نمیدم. پس نوشتهای وجود نداره تا جزئیات رو به خاطرم بیاره. راهی که گاهی پیدا میکنم، یادآوری اتفاقات تلخه برای پیدا کردن زمان وقوع خاطرات. اول از همه میگم قبل مرگ بابا بود یا بعدش؟ قبل کرونا بود یا بعدش؟ بعد میگم قبل آبان 98 بود یا بعدش؟ قبل هواپیما بود یا بعدش؟ بعد حتی به راحتی یادم نمیاد که همین دوتا هم چه سالی رخ دادن.
و اما اینکه بیحالم و بیحوصلهام. غر نمیزنم. عادت کردم به وضعی که هست. صبح پا میشم میرم سر کار. عصر برمیگردم. خسته میشم. تا شب بیشتر در حالت دراز کشیدهام. اما دوست ندارم این حالت رو. پس میگم یک فیلمی نگاه کن. نگاه میکنم. اما فایده نداره. میگم موسیقی گوش کن. گوش میکنم اما فایده نداره. میگم برو با مامان چای و کیک بخور و حرف بزن. انجام میدم اما از پرگویی خودم حالم به هم میخوره. میگم به گل و گلدونا برس. انجام میدم. اما گلدونم که چند وقتیه برگاش خم و پژمرده شدن حالش خوب نمیشه که نمیشه. بعد پناه میبرم به خیال. به رویا. اما میبینم که حتی توان آوردن تصویری توی ذهنم رو ندارم و نمیتونم تمرکزی داشته باشم. اصلا حتی نمیدونم چی قراره خوشحالم کنه. بله. خانم ب راست میگه. زندگیم از معنا افتاده. و بله. وقتی بهش فکر میکنم چیزی به عنوان معنای زندگی خودم به ذهنم خطور نمیکنه. کودک درونم رو از بین بردم. چون همهاش ازش ایراد گرفتم و خفهاش کردم و گفتم تو اشتباه میگی. همیشه احساس گناه کردم. همیشه احساس اینکه پر از نقصم همراهم بوده. خودم رو تنها و بیکس گذاشتم. الان هم همهی اینها رو میخوام بندازم تقصیر کرونایی که گرفته بودم. تا مثلا بگم جزو اون درصد آماری هستم که بعد از کرونا افسردگی میگیرن. (البته آدمها هم همین رو خیلی ترجیح میدن.) تا مثلا به خودم بگم اینا هم بالاخره تموم میشن. هرچند که به هر حال دوباره، یک چیز دیگه شروع میشه. و خب، اینم پذیرفتم.
درباره این سایت